سر سال و خجسته روز نوروز


جهان پیروز گشت از بخت پیروز

پسر را خواند خورشید مهان را


همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند


پس اورا خسرو و شاه جهان خواند

به پیروزی نهادش تاج بر سر


بدو گفت ای خجسته شاه کشور

هماین بادت این تاج کیانی


همان این تخت و گاه خسروانی

جهانداری مرا دادست یزدان


من این داده ترا دادم تو به دان

ترا من در هنرها آزمودم


همیشه ز آزموده شاد بودم

ترا دادم کلاه شهریاری


که رای شهریاری نیک داری

مرا سال ای پسر بر صد بیفزود


جهان بر من گذشت و بودنی بود

کنون هشتاد و سه سالست تا من


نشاط دوستم تیمار دشمن

کنون شاهی ترا زیبد که رانی


که هم نو دولتی و هم جوانی

مرا دیدی درین شاهی فراوان


بر آن آیین که من راندم تومی ران

هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر


من از تو نیز پرسم پیش داور

بهست از کام نیکو نام نیکو


تو آن کن کت بود فرجام نیکو

چو داد اورنگ زرین را به خورشید


برید از تخت و تاج و شاهی اومید

فرود آمد ز تخت خسروانی


به دخمه شد به تخت آنجهانی

در آتشگه مجاور گشت و بنشست


دل پاکیزه با یزدان بپیوست

خدای آن روز دادش پادشایی


که خرسندی گزید و پارسایی

اگر چه پیش ازان او مهتری بود


همیشهآز را چون کهتری بود

جهان فرمان او بودی و او باز


ز بهر کام دل فرمانبر آز

چو ز آز این جهان دل را بپرداخت


تن از آز و دل از انده بری ساخت

دلی کز شغل و آز این جهان رست


چنان دان کز بلای جاودان رست

چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود


به گیتی هیچ کس را روی ننمود

گهی در دخمهء دلبر نشستی


شبانروزی به درد دل گرستی

گهی در پیش یزدان لابه کردی


گناه کرده را تیمار خوردی

بدان پیتی و فرتوتی که او بود


سه سال از گریه و زاری نیاسود

به پیش دادگر پوزش همی کرد


و بر کرده پشیمانی همی خورد

چو از دادار آموزش همی خواست


تو گفتی دود حسرت زو همی خاست

به سه سال آن تن نازک چنان شد


کجا همرنگ ریشهء زعفران شد

شبی از دادگر پوزش همی جست


همه شب رخ به خون دل همی شست

چو اندر تن توانایی نماندش


گه شبگیر یزدان پیش خواندش

به یزدان داد جان پاک شسته


ز دست دشمن بسیار خسته

بیامد پور او خورشید شاهان


ابا او مهتران و نیکخواهان

تنش را هم به پیش ویس بردند


دو خاک نامور را جفت کردند

روان هر دوان در هم رسیدند


به مینو جان یکدیگر بدیدند

به مینو از روان دو وفادار


عروسی بود و دامادی دگر بار

بشد ویس و بشد رامینش از پس


چنین خواهد شدن زایدر همه کس

جهان بر ما کمین دارد شب و روز


تو پنداری که ما آهو و او یوز

همی گردیم تازان در چراگاه


ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

همی گوییم داناییم و گربز


بود دانا چنین حیران و عاجز

ندانیم از کجا بود آمدن مان


ویا زیدر کجا باشد شدن مان

دو آرامست ما را دو جهانی


یکی فانی و دیگر جاودانی

بدین آرام فانی بسته اومید


نیندیشیم از آن آرام جاوید

همی بینیم کایدر بر گذاریم


و لیکن دیده را باور نداریم

چه نادانیم و چه آشفته راییم


که از فانی به باقی نه گراییم

سرایی را که در وی یک زمانیم


درو جویای ساز جاودانیم

چرا خوانیم گیتی را نمونه


چو ما داریم طبع وا شگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند


نجوییم آشنایی با خداوند

خداوندی که ما را دو جهان داد


یکی فانی و دیگر جاودان داد

خنک آن کس که اورا یار گیرد


ز فرمان بردنش مقدار گیرد

خنک آن کش بود فرجام نیکو


خنک آن کش بود هم نام نیکو

چو ما از رفتگان گیریم اخبار


ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبر گردیم و ما بوده خبر جوی


سمر گردیم و خود بوده سمر گوی

به گیتی حال ما گویند چونین


که ما گفتیم حال ویس و رامین

بگفتم داستانی چون بهاری


درو هر بیت زیبا چون نگاری

الا ای خوش حریف خوب منظر


به حسن پاک و طبع پاک گوهر

فرو خوان این نگارین داستان را


کزو شادی فزاید دوستان را

ادیبان را چنین خوش داستانی


بسی خوشتر ز خرم بوستانی

چنان خواهم که شعر من تو خوانی


که خود مغدار شعر من تو دانی

چو این نامه بخوانی ای سخن دان


گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یارب بیامرز این جوان را


که گفتست این نگارین داستان را

توی کز بندگان پوزش پذیری


روانش را به گفتارش نگیری

درود کردگار ما و غفرانش


ابر پیغمبر و یاران و خویشانش